این روزهای ما
زن در خیابان همیشگی ایستاده است. نگاهی به ساعت مچی زنگ زده اش می اندازد و کمی روسری اش را عقب تر می کشد. فرصت زیادی تا افطار ندارد.
میدان هفت تیر شلوغ است. دستبندهای سبز ، بادکنک های سبز ، روسری های سبز. در سوی دیگر رقص پرچم های سه رنگ ایران با هارمونی غرش موتورهای مردان خدا.
مرد عاشق دوباره به سال شصت و چهار برگشته است تا پس از خداحافظی با مادرش برای همیشه به نزد معشوقه اش که در سال هشتاد و هشت انتظارش را می کشد ، بازگردد. راحت تر از سوار شدن به تاکسی های خط راه آهن – شوش به نظر می رسد.
حرامزاده ای در آن سوی شهر معرکه گرفته است. در بساطش به جای مار ، سگ های هار دارد. قبل از اجرای برنامه طبق عادت سخنرانی مفصلی در باب عدالت و ساده زیستی ایراد می کند.
زن سعی می کند با ناله های ساختگی مشتری اش را هرچه سریعتر ارضا کند. نانوایی ها موقع افطار شلوغ هستند و دختر کوچکش در خانه انتظارش را می کشد.
میدان هفت تیر خلوت است. رفتگر شهرداری در حالیکه جاروی دسته بلندش را در جوی آب می شوید به کبودی هایی فکر می کند که همسرش نتوانست در هم آغوشی دیشب از او پنهان کند. آب روبان سبز رنگ آغشته به خون را که به جارو چسبیده است ، با خود می برد.
گزارشگر تلویزیون سراغ یک شهروند رفته و نظرش را در رابطه با کیفیت سریالهای ماه مبارک رمضان جویا می شود. زن نگاهی به دوربین و سپس به ساعت مچی زنگ زده اش می اندازد. وقت زیادی تا افطار ندارد.
تمامی عوامل در مکان های مناسب استقرار یافته اند. حرام زاده با سگهایش وارد شده ودستان رفتگر شهرداری را می بوسد. نور فلاش دوربینها چشمان رفتگر را آزار می دهند. حرام زاده ها به بهشت نمی روند.